محبوبه علیپور/
چشمهایم نگاتیوهای سوختهاند که هیچ تصویری را به یاد نمیآورند، حتی در تاریکخانههای مدرن...
با نگاهی به آثار استاد موسی عصمتی، شاعر بینادل خراسانی میتوان بیشمار نشانه دید که بیهیچ نقابی، محدودیتهای جسمی او را فریاد میکشند. البته این قضیه مانع نشده که دغدغههای فراگیر و امروزین شاعر در لابهلای تجربیات شخصی او پنهان بماند.
*اصالتهای شاعرانه
استاد عصمتی با اشاره به دغدغهمندیهای خود میگوید: شاعر باید فرزند روزگار خود باشد، زیرا از جامعهایی که در آن زندگی میکند جدا نیست. در واقع چنانچه شرایط اجتماعی در شعر شاعری انعکاس پیدا نکند، باید به اصالت شعرش شک کرد. ازهمین رو در تحلیل مضامین انتقادی شعر حافظ میتوان رگه و ریشه این موضوعات را در جامعه همعصر شاعر دید. به این ترتیب معتقدم به عنوان فردی که سالها در عرصه شعر فعالیت دارد باید زیست و تجربیات شخصی خود را در آثار نشان داد. البته این رویه نباید به گونهای پیش برود که صرفاً «من فردی» در شعر بازتاب پیدا کند. درواقع باید این تجربیات شخصی، عمومیسازی و جهانیسازی شود به نحوی که تلفیقی از تجربیات شخصی و دغدغههای جهانی در شعر انعکاس یابد.
وی درباره چگونگی ورود به دنیای شاعری نیز میگوید: دوم راهنمایی زمانی که در تهران در خوابگاه شبانه روزی مدرسه اقامت داشتم، رادیو از مراسم نورافشانی ۲۲ بهمن در میدان آزادی گزارش میداد و به تشریح رنگها و تصاویر میپرداخت. همین زمان اندوهی را احساس کردم که موجب شد چند خطی با این مطلع بنویسم که: «آسمانی رنگ زیبای رجاست/ قرمز احساس گل عاطفههاست»، از قضا معلمی در مدرسه محبی داشتم به نام «خانم میترا نیکپور» که مشوق اصلی من محسوب میشود، چراکه با شنیدن این شعر به شدت متأثر شده و در پاسخ نوشت: «ای که قلبت با غم و درد آشناست/عمق دریای دلت بی انتهاست /دور بادا از رخت طوفان غم /زان که قلبت خالی از ریب و ریاست /ای که با یاد خدا خو کردهای /شعرت از نیرنگ هر رنگی جداست /شک نکن در رنگ زیبای رجا/ رنگ آبی وسعت لطف خداست...» به این ترتیب با اصلاح اشعار و تسهیل انتشار این آثار در روزنامه اطلاعات نقش اثرگذاری داشت.
پس از بازگشت به مشهد نیز ارتباط گستردهای با استاد محمدکاظم کاظمی داشتم؛ چنانکه به صورت حضوری و مکاتبهای و حتی با ضبط اشعارم روی کاست به نقد نوشتههایم میپرداختند و دومین مشوق جدیام محسوب میشدند. همچنین همسرم با همراهی در این مسیر نقش چشمگیری در بهبود آثارم داشته است.
این شاعر خراسانی در پاسخ به اینکه با وجود تمام تفاوتهای فردی که سبب شده پیام شعر شما حکایت از تلخی و آزردگی داشته باشد، اما مخاطب با مطالعه آثارتان همذاتپنداری خاصی با شما داشته و درد مشترکی را حس میکند، این مسئله ناشی از چیست؟ اظهار میکند: من سالها بینا بودم و در ۱۲ سالگی به دلیل بیماری مننژیت بیناییام را از دست دادم. در واقع از این سن دنیای شاد، رنگین و بیآلایش روستایی به دنیای مبهم و تاریک تغییر کرد. به این ترتیب دیواری میان گذشته و زمان نابیناییام شکل گرفت، چنانکه در زندگی همواره خود را همان نی شعر مولوی میدیدم که از نیستان و موطن اصلی خود دور افتادم. البته منظور از این موطن، جغرافیای خاص و سرزمین ظاهری نیست، بلکه سخن از موقعیتی است که به دلیل یک اتفاق به شرایطی دشوار بدل شده است. به این ترتیب در شعر خودم، آن روزگار دلنشین و تصاویر به خاطرماندنی گذشته را به نوعی بهینهسازی کردم و به عنوان دردی مشترک نشان دادم. ناگفته نماند که امروزه از شرایطم رضایت دارم، چراکه در این زمان برای رسیدن به خواستههایم تلاش کردم و جنگیدم.
*از حسرت فردی تا دردی جمعی
بیهیچ تردیدی شعر استاد عصمتی، جزو خراسانیترین شعرهای این روزگار است به طوری که نشانههای روشنی از ردپای شعرای پیشین این خطه را میتوان در کلام او دید. آنجا که از اندوه شاخه مسموم انگوری میگوید که اسباب شهادت امام معصوم(ع) شده، میسراید: «گفتند از هبوط زمین دور میشوم/ یک رودکی ترانه و تنبور میشوم
گفتند در پیالهی خیام بعد از این/ در کوچه باغهای نشابور میشوم ... غافل که در مسیر رسیدن به آفتاب/ مانند جغدهای جهان کور میشوم/ در دستهای روشن مردی به نام نور/ زهری به نام خوشهی انگور میشوم» واگویههای ابلیس در شعر حکیم سنایی را به خاطر میآورد و اندوه دیرپای غربت را.
عصمتی این حس و حسرت را خاطرهای مشترک دانسته و خاطرنشان میکند: از بدو خلقت بشر و رانده شدن از بهشت موعود؛ این درد در ذهن و ضمیر تمام آدمیان تا ابد ماند گار خواهد بود، به نحوی که بعید میدانیم حتی در آینده، قومی پدیدار شود که در حسرت گذشتهای نباشد و آن دوران را زیبا نپندارد. ازهمین رو انسانها در مصادیق خاص خود این درد و خاطره مشترک را عینیت میبخشند و خود را با این شیوه تسکین میدهند.
همین شاعر درباره تأثیر شعر بر زندگی خود تأکید میکند: به جرئت میتوانم بگویم که شعر بینایی را به من برگرداند و امروز به دغدغه اصلی زندگیام بدل شده است. شعر موجب بروز شیرینیها و دلنشینیهای زندگیام شده و نابینایی را از یاد بردهام. از جذابیتهای این دغدغه میتوان به تجربه معاشرت با اندیشمندان و اصحاب سخن اشاره کرد.
*شیرینیهای جاده زندگی
بسیاری از افراد جامعه و حتی فرهیختگان ناخشنود از تجربیاتی معتقدند روزگار ما دیگر زمانه بزرگان نیست و جامعه امروزی کوتوله پرور و کوتوله پسند شده است. آیا این قضیه را میتوان تأیید کرد؟ عصمتی در پاسخ به این قضیه اظهار میکند: به طور کلی باور دارم در طول تاریخ انسانهایی در میان مردم زندگی کردهاند که در ظاهر از جنس بشر بودند، اما بنیادهای فکری آنها زمینی نبود. بزرگانی همانند حافظ، فردوسی و در جامعه معاصر همانند استاد شفیعی کدکنی که ظاهری زمینی و روحی ماورایی دارند. البته برخلاف تصوری که دیده میشود این افراد در جامعه ایرانی به دلیل روح شرقی و انسانی حاکم بر این جامعه، همواره فراوان هستند، اما از کشف آنها عاجزیم، به طوری که براساس رویه مرسوم، زمانی به بزرگی و بزرگواری آنان پی میبریم که آنها را از دست دادیم.
وی در پاسخ به اینکه تصویر شما از زندگی چیست، میگوید: زندگی از نگاه من جادهای است که باید فراز و فرود داشته باشد و حتی سربالاییها که انسان را از نفس بیندازد، درغیر این صورت خستهکننده میشود. افرادی موفق هستند که با حداقل امکانات به موفقیت میرسند، چراکه روشن کردن چراغی در تاریکی زیبا و چشمنواز است در حالی که در روز روشن افروختن فانوس و شمع هیچ جلوهای ندارد.
عصمتی درباره نقش جهانی شدن شعر در ماندگاری آن نیز اظهار میکند:
شاعر دوست دارد صدای خود را به گوش دیگران برساند و چه بهتر که مخاطبانی گسترده و جهانی داشته باشد. این قضیه برای من خوشایند بوده و استقبال میکنم. البته برخی شعرهای من به اردو ترجمه شده و در نشریات پاکستانی منتشر شده و شعرهایی نیز توسط دوستی به آلمانی ترجمه شده است.
وی در آخر کلام نیز با بیان اینکه شعرهایش حاصل تجربیات و احساساتی متفاوت است و همه آنها برایش جدی هستند، ما را به شعری میهمان کرده و میگوید:
این فصل سوت و کور بماند برای بعد /دوران قحط نور بماند برای بعد /این چشمهای لال که آبرو نداشتند/ این چشمهای شور بماند برای بعد /این روزها که دود شدم پشت عینکم/ در خلوتی نمور بماند برای بعد/ این روزها که باز به فردا نمیرسند/ این جادههای دور بماند برای بعد/ از آسمان آبی روشن بگو کمی /این دشت بی عبور بماند برای بعد/من در خودم عصا زدم و گریه کردهام /پیغمبری و طور بماند برای بعد /تاریخ هند و باز کلاتی شبیه من/ تاراج کوه نور بماند برای بعد/
نظر شما